بی سوار برهوت
نوشته شده توسط : منتظر

بی سوار برهوت

برگرفته از کتاب «با تو گفتن»
محمد تقی اکبری


در مسیر باد و آتش، چه افسار گسیخته و بی مهار می تازد. عطشناک، نگران و کف بر دهان چشم به خاک در سوی گمشده ای می چرخاند و شتابان دشت ها و دامنه های سوزان را پشت سر می گذارد. ابری از گرد و خاک در پشت سرش موج می زند و ردپای شتابزده اش تا بی نهایت کویر به چشم می خورد. پیش رو بادهایی سوزان است و کویری بی پایان. نه کورسوی چشمه ای است که در نگاهش برق بزند و نه کوره راه جاده ای که گام های ناآرامش را رام کند. دیر زماني است که خسته، عطش زده، آواره و بی سواربرهوت بی پایان را پشت سر می گذارد تا شاید سپیده دمی، در ساحلی با نفس آشنایی آرام بگیرد؛ اما به هر سو که روی می آورد جز سوزش آفتاب و سوز باد دست تسلایی نمی یابد. تنها افساری رها در باد دارد وانتظاری با
زمانده از قرن های پیشین که به پاهای فرسوده اش اندک رمقی می بخشند تا بتازد، باز بتازد و باز بتازد... اسبی است که به امید سوار افق های شرق را زیر پا نهاده از سطح تا ستیغ، اما دریغا دریغ ...!
از آن
زمان که سوار یگانه اش پای از لگام برگرفت و افسارش را رها ساخت، در جستجوی انگشتانی که بوی یگانه او را بدهند و لگام ناسرانجام و افسار بی اختیار او را در اختیار بگیرند، لحظه ای از تکاپو نایستاد.
نفس های ملتهب او بود و از خویش رها شدن چشم های او بود و گداختن زانوان او بود و تاختن و تاختن و تاختن...
شهسواران از هر سو سر رسیدند و پنجه های عاصی از هر طرف به سوی افسارش هجوم آوردند چه لگام های گرانبار که بر او نبستند و چه زین و برگ های زرین و زرین تر، گران و گران تر که بر سر و دوشش ننهادند. اما هیچ شهسواری نتوانست روح آزاد و سرکش او را رام و آرام خویش سازد و به راه خود بکشاند. بی محابا صیحه می کشید، لگد می انداخت و عنان برمی تاخت و چشم های جسورش را از این هیاهوی پر زرق و برق به سوی گمشده خویش می چرخاند و کاروانی که بی امیر و طلایه دار در برهوت کویر پراکنده است، او را سواری در خور بود که ندای آسمانی اش طلایه دار کاروان باشد زمام امور زمین و
زمانش در دستان، نه این هیاهوگرانی که نه چشمی به مهر و ماه دارند و گامی به راه.
پس بی محابا صیحه می کشید و عنان بر می تافت و چموش و سرکش در برابر طاغیان ایستادگی می کرد. باران تازیانه بود که بی رحمانه بر تنش فرود می آمد و خیل نیزه داران و ستون ها و قصرهای سر به فلک کشیده ای که از هر سو در برابرش قد علم می کردند. غریبانه می لرزید، می جنگید، تازیانه می خورد و سخت و سخت تر پایداری می کرد. سرانجام آخرین تکسوار نیز در پشت پرده ها از چشم ها پنهان شد و تا در کدامین لحظه موعود بدر آید و زمام اختیار زمین و
زمان را به دست بگیرد.
و تا آن روز این مرکب بی سوار چه قرن ها که باید بسپرد، چه دشت های بی پایانی که باید فرسخ به فرسخ طی کند، از چه دره ها و کوره و راه ها عبور کند و خسته، عطش زده، آواره و بی سوار در کدامین ناکجاآباد به سر منزل مقصود برسد و افسارهای خود را به دست های دوست بسپارد.
عمرها قرن به قرن گذشت، فاصله ها فرسخ به فرسخ طی شد، دشت ها، دره ها و کوره راه ها پشت سر نهاده شد و در این دیر
زمان چه ها که ندید و چه ها که نکشید. قافله ها بود که سلسله در سلسله پراکنده می شد. شهرها بود که برج در برج فرو می ریخت. گلستان ها بود که بر باد می رفت و گلدسته ها بود که پرپر می شد...
نه شوری در حجاز مانده نه شکوهی در کوفه و دمشق و نه امیدی به بلخ و بخارا و سمرقند...
روی برتافته از هر سوی، سینه به صحرای سوزان می سپرد و صیحه به صحرای سوزان می سپرد و صیحه کشان و تاخت کنان انبوه عقده های خود را به دست باد می دهد تا کدام نسیم گم شده از افق های دور دست جاری شود و یال های عرق آجینش را به اهتراز و افسار رهایش را به تلاطم در آورده، آن را به دست های نا پیدای دوست پیوند دهد. باشد که در سایه سار این دست ها قافله پراکنده گرد آید و خیل عاشقان به سوی دوست گام بردارند. به آنجا که هنوز آن تک سوار گم شده در انتظار است، در انتظار اسبی که قرن هاست عطش زده، آواره و بی سوار برهوت بی پایان را زیر پا می نهد تا در کدامین ناکجا آباد به سر منزل مقصود برسد و افسار رهایی خود را به دست های دوست بسپارد.





:: موضوعات مرتبط: مهدويت , غيبت امام عصر «عج» , ,
:: برچسب‌ها: ظهور , منتظر , فراق , كعبه , امام زمان , مهدي موعود , آخر الزمان , مهدويت , ياران , جمعه , شب انتظار , عشق ,
:: بازدید از این مطلب : 107
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست